حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

لحظه ها غنیمته ،راحت از دست ندیم

سلام دختر عزیزم امروز یه مطلب از خانم تهمینه میلانی خوندم که خیلی ناراحتم کرد و دلم گرفت. در رابطه با این بود که زمانی که چیزیو داریم قدرشو نمیدونیم یکی از این چیزایی که در زمان داشتنشون اصلن قدرشو نمیدونیم پدرو مادرن با خوندن این مطلب یاد خودم افتادم که چه موقعهایی دل پدرو ماردمو شکوندم ، به حرفشون گوش ندادم و با هاشون قهر کردم اونم سر چیزای بیخودی و بی ارزش .درسته که مامانم برعکس بابام یه ضره سرد و خشکه ولی الان که خودم دارم مادر میشم میفهمم که پدرو مادر تمام زندگیشون بچه هاشونن .امیدوارم که من و بابات پدرو مادرهای خوبی برات باشیم. ملیسای قشنگم دوست دارم یه مادر گرم و صمیمی برات باشم امیدوارم که خدا هم منو تو این راه یاری کنه و توهم ...
5 مرداد 1392

دل گرفتگی های مامان

سلام دختر قشنگم عزیز دل مامان ،الان دو سه روزی که دلم خیلی گرفته .من و بابات داریم دنبال خونه میگردیم دوست داشتم سیسمونیتو توی یه اتاق خیلی قشنگ مثل خودت بچینم ولی نمیدونم چرا هرچی خونه مببینیم همشون بد نقشن و یه عیب و ایرادی دارن ،جیگر مامان دیگه خسته شدم دیگه بیشتر از اینم نمیتونم صبر کنم چون روز به روز سنگیر تر میشم و جابجا شدن برام سخت تر میشه .عزیز مامان تو الان تو دل مامان مثل یه فرشته کوچولو و پاک میمونی با اون دل پاک و کوچیکت از خدا بخواه مامان و بابا هرچه زودتر یه خونه خوب پیدا کنن خشکلکم.می خوام اینو بدونی که من و بابات خیلی دوست داریم و برای اومدنت لحظه شماری میکنیم. در ضمن اینقدر دوست دارم وقتی اومدی یه تاج خشکل مثل این عکس ...
2 مرداد 1392

فردای مهمونی افطاری

سلام به دردونه ی دلم خدارو شکر دیشب مهمونی افطاری خیلی خوب برگزار شد ،هرچند من خیلی خسته شدم ولی از حق نگذریم زن عموهات و عمه شهنازت خیلی کمک کردن دستشون درد نکنه راستی دیشب فیلم سونوگرافی هفته 19 تورو گذاشتم ببینن آی به ذوق منو بابات خندیدن هی میگفتن آخه این چیش معلومه که شما ها اینقدر ذوق میکنین ولی بار دوم که دیدن خودشون تونستن همه چیز و تشخیص بدن اون صورت قشنگت با اون دست و پاهای نازت که الهی مامان فدای اون شصت پات شه که اون جوری تکون میدادی دیشب زن عمو الهامت برام سونوگرافی نوشت که دوباره بعد از تقریباً یک ماه برم ببینمت ولی امروز هرچی زنگ میزنم میگه تا هفته بعد وقت نداریم آخه من مردم از دلتنگیت حالا من هیچی باباتو بگو که دلشو...
30 تير 1392

مهمونی افطار

سلام عسل مامان امروز برای افطار مهمون داریم ، خانواده ی بابایی مهمونمونن تعدادشونم زیاده ،ولی مامانی اکثر کارهارو دیروز که جمعه بود انجام دادم تازه هیچ کسم نبود بهم کمک کنه   ولی خدا خیر بده به بابات فقط اون بهم خیلی کمک کرد تمام خونرو تمیز کرد عین دسته گل  فکر کنم تو هم دیروز با مامانی حسابی کار کردی و خسته شدی آخه دیروز خیلی کم لگد زدی ، عزیزم بهت قول میدم این آخرین باری بود که اینقدر خستت کردم ایشالله  امروز به خوبی و خوشی بگذره خیال منم راحت بشه. ...
29 تير 1392

من و دخمل قشنگم در هفته 23

سلام به روی ماه دختر گلم امروز برای اولین بار تصمیم جدی گرفتم که خاطراتم با شما رو ثبت کنم .اما چون برای اولین باره هنوز دستم به خاطره نویسی باز نشده ایشاالله روزهای بعد بهتر میشه. ملیسا ی مامان فردا میری تو 23 و من از روز سه شنبه (یعنی 4 روز پیش) که بعد از کلی گشت و گذار و خرید ،خسته و کوفته اومدیم خونه رو مبل نشته بودم که اولین لگداتو خیلی واضح حس کردم ساعت 1:20 شب بود به بابا محمدت گفتم اونم دستشو گذاشت رو شکمم تا حست کنه کلی ذوق کرده بودیم تازه بابات حسودیشم شد که من تو دلم یه فرشته دارم  و میتونم هرلحظه حسش کنم ولی اون نه ...
29 تير 1392