حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

4 روز تا بدنیا اومدن دخترم

سلام دختر مامان عزیزم دیگه روزهای آخریه که تو دل مامانی هستی ،امروز پنج شنبست و انشاءالله قراره که دوشنبه بدنیا بیایی .دیگه کم کم استرس گرفتم از یه طرف دوست دارم زودتر دوشنبه بشه از یه طرفم از روز دوشنبه میترسم همش دوست دارم بدونم چه شکلی هستی تپل شدی یا نه سفیدی یا سبزه ای ،ولی اصلاً مهم نیست همین که سالم و سلامت بیایی بغلم برام کافیه راستی اینم بگم که شنبه جشن سیسمونیت بود درسته که یه مقدار دیر جشن گرفتم ولی خیلی خوب بود و خوش گذشت ایشاالله باید عکسهاشم بذارم تو وبلاگت هنوز وقت نکردم که از دوربین بریزم تو کامپیوتر ولی بهت قول میدم همرو برات بذارم گل مامان. ناز گل من امروز سوم محرمه و فردا روز حضرت علی اصغر (ع) پارسال این موقع ها بود که...
16 آبان 1392

هفته 37 و بی مسئولیتیه دکتر

سلام عزیز مامان خوبی دخترم،میدونی تو این یه هفته که برات خاطره نزاشتم کلی باهات حرف دارم. دختر قشنگم شما تو دهه اول محرم بدنیا میایی به خاطر همینم دکتری که دو ماهه تحت نظرشم اینقدر بی مسئولیته که بعد از ین همه وقت تازه به من میگه تو تعطیلات عاشورا تاسوعا میخواد بره مسافرت و اگه زایمانم تو اون تعطیلات باشه خودش نمیتونه انجام بده ،همکارش انجام میده یا دکتر کشیک بیمارستان زایمانمو انجام میده ،نمیدونی ملیسا جونی وقتی اینو شنیدم اینقدر عصبانی شدم که دلم میخواست تمام مطب دکترو بهم بریزم ولی بازم خودم کنترل کردم و تصمیم گرفتم خودم دکترمو عوض کنم ولی متاسفم براش که اسم دکترو رو خودش گذاشته ولی یه ذره تعهد کاری و اخلاقی یه دکترو نداره ،اما به این م...
9 آبان 1392

آخرین روز کار

سلام عزیزم امروز آخرین روزیه که میام سر کار خیلیم خوشحالم چون تو این دو ،سه هفته آخر حسابی میتونم استراحت کنم و خونرو برای اومدن تو بهتر آماده کنم .راستی فردا هم عید غدیره ،سه سال پیش عید غدیر منو بابایی با هم ازدواج کردیم امسالم خدا تو قند عسلو نصیبم کرد خداجون شکرت یادش بخیر چقدر پارسال به درگاهت دعا کردم بهم یه بچه بدی واقعاً ازت ممنونم خدا چقدر بزرگی ایشالله این چند وقتم زود بگذره تو صحیح و سالم بیایی بغلم میگن دختر با برکته واقعاً هم هست تو این مدت هر وقت کم میاوردیم خدا از یه جایی برامون میرسوند امروزم اداره باباجونت به مناسبت عید غدیر بهشون هدیه داد با با جونتم چون من سیدم اونو به من هدیه داد دستش درد نکنه ...
1 آبان 1392

هفته 36 و روزهای آخر سر کار

سلام عزیز مادر خوبی دیشب خوابتو دیدم خواب دیدم از اون وقتی که دکتر گفته بود زودتر بدنیا اومدی ولی خیلی هم خشکل بودی چشماتم سبز بود با خودم میگفتم ای کاش چشماش همین جوری رنگی بمونه ولی اصلاً اینا مهم نیست همین که سلامت باشی کافیه.راستی مامانی من فردا دیگه آخرین روزی که میام سر کار آخه دیگه واقعاً خیلی سختمه و احتیاج به استراحت دارم ،اخه شبا اصلاٌ نمیتونم راحت بخوابم الهی فدات شم همش حس میکنم وقتی رو پهلوی راست میخوابم تو زیرمی و بهت فشار میاد به خاطر همینم اکثراً رو پهلو چپ میخوایم و چون وزنم خیلی سنگین شده صبح که پا میشم لگنم درد میگیره،  همش فدای یه تار موت عزیزم ایشاالله چند روز دیگه میخوام جشن سیسمونی تو بگیرم میدونم که خیلی دی...
30 مهر 1392

هدیه خدا

سلام ملیسای مامان خوبی عزیزکم.امروز قبل از  اینکه برات خاطره بنویسم خاطره چندتا از کاربرای دیگرو خوندم یکیشون هنوز نی نی نداشت البته فکر کنم تازه خدا یه نی نی خشکل تو دلش گذاشته بود خاطرات گذشتش مربوط به زمانی بود که نی نی نداشت و از خدا می خواست که بهش بده ، وقتی خاطرشو خوندم یاد خودم افتادم که چقدر دلم بچه می خواست.خدا تو رو یه موقعی به ما داد که خیلی احساس نیاز میکردیم .یادش بخیر زمانی که خدا تازه تورو تو دل مامانی گذاشت ما اسباب کشی کردیم یه عالمه کار کردم و بالا و پائین رفتم و وسیله جابجا کردم یه سری قرصهایی هم بود که دکتر برام نوشته بود بابات سه بار رفت داروخانه تا این قرصها رو بخره ولی هر دفعه به یه دلیلی نمیشد که بخره بعدشم که...
27 مهر 1392

وزن نی نی در هفته 34

سلام عزیز مامان خوبی جیگر طلای مامان ؟دیرزو با بابایی رفتیم سونوگرافی آخه هم دلمون برات تنگ شده بود هم اینکه میخواستیم بدونیم چند کیلو شدی .موقعی که داشتم میرفتم خیلی خوشحال بودم چون میخواستم تورو ببینم ولی بعد از برگشت از سونوگرافی حسابی حالم گرفته بود چون دکتر گفت 2200 گیلوگرمی من بهش گفتم کم نیست گفتش نه کم  نیست ولی هنوز چند هفته جا داری نگران نباش ،ولی من و بابات فکر میکردیم بیشتر باشی آخه شکم مامانی خیلی بزرگ شده و زیادم وزن اضافه کرده بودم نمیونم شایدم من اشتباه فکر میکردم تازه دکتر گفتش مایع امینوتیکت حداقل لیمیته با ید مایعات زیاد بخوری .ما هم بعد از سونوگرافی با حال گرفته رفتیم هایپر استار تا ابمیوه و دلستر وو از این جور چیز...
18 مهر 1392

من و دختر قشنگ تو هفته 34

سلام دختر قشنگم خوبی مامانی .امروز بعد از سه هفته است که دارم برات خاطره مینویسم آخه میدونی تو این مدت سر کارمون مدیریت عوض شده و سرمون خیلی شلوغه این مدیر جدید همش زور میگه کارارو ما انجام میدیم اونوقت به اسم خودش تموم میکنه امروزم نیستش رفته ماموریت اینقدر خوبه وقتی نیست ،وقتی هست سایه سنگینش جو و سنگین میکنه ،فرشته کوچولو ومعصوم من از خدا بخواه مامانی کار جدیدش زودتر درست شه از شر اینجا هم راحت شم اصلاً ول کن این حرفها رو خودتو عشقه ،ملیسا جونم بزرگ شدی تکونات اینقدر محکم شده که حتی بعضی وقتها مامانی دردش میگیره ولی فدای سرت من که عاشق تکون خوردناتم .کم کم دیگه شمارش معکوس داره شروع میشه هفته 6 بودی که من تازه فهمیده بودم نینی خشکل تو ...
16 مهر 1392

عشق بابا به دختر عزیزتر از جونش

سلام مهروی زیبای من خوبی مامانی؟دیروز با بابا یی رفتیم سونوگرافی آخه خیلی وقت بود که روی ماهتو ندیده بودیم دلمون برات یه ذره شده بود،دیروز 31 هفتت شده بود و وزنتم 1800 کیلوگرم الهی که مامان قربون دستو پاهای توپولت بره. دخترم امروز میخوام از بابات بگم که چقدر عاشقانه دوست داره.ماجرا از این قراره که همسایه پایینی ما خیلی آدم شرو بی ادبیه و همش به همه گیر میده هر دقیقه هم بیخود زنگ خونه مارو میزنه میگه شماها سرو صدا میکنید مثلاً داریم جارو میکشیم زنگ میزنه میگه بنایی دارید خلاصه اینکه عسل مامان خیلی اعصابمو خورد کرده بود تا اینکه پریشب توی پارکینگ بدجوری باهم دعوامون شد ،شوهره مثل وحشیا یه دفعه پرید سر بابات ،الهی بمیرم برای بابات از بیرون...
25 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام دختر زیبا روی من خوبی مامانی ؟ از تکون خوردنات معلومه که خیلی خوبی امیدوارم که همینطور سالم و سلامت هر چه زودتر بیایی بغل بابایی و مامانی چون هر دو تامون دلمون برات پر میکشه ،دخترم منو ببخش فکر کنم یه دو هفته ای میشه که برات خاطره ننوشتم آخه خودت که میدونی تو این دو هفته داشتیم اتاق تو خشکل خانومو درست میکردیم و یه سری تعمیرات تو خونه داشتیم به خاطر همینم خونه مادربزرگ بودیم (مادر بابا) تازه دیشب اومدم خونه خودمون اینقدر احساس خوبی داشتم که دوباره برگشتم خونه خودمون البته بنده خدا مادربزرگت خیلی محبت میکنه ولی خوب ایشالله وقتی بزرگ شدی خودت متوجه میشی که هرکسی تو خونه خودش خیلی راحتتره و هیجا احساسی رو که تو خونه خودش داره نداره.بگذر...
20 شهريور 1392

قدردانی از نعمتهای خدا

سلام عزیز مامان چند وقت پیش یکی از خانومای گل برام نظر گذاشته بود ،امروز رفتم تا وبلاگشو ببینم .خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم آخه طفلکی شوهرشو سال پیش از دست داده و کلی مشکل داره .حقیقتش با خوندن خاطراتش کمی به خودم اومدم ،آخه میدونی منم چند روزه هی غصه میخورم که وقتی میرم مرخصی زایمان تو این 6 ماه حقوق ندارم البته بعدش حقوقمو میدن ولی خوب قسط و بانک و ... که این حرفا سرش نمیشه خلاصه غرق این افکار بودم که با خوندن خاطرات این دوست عزیز به خودم اومدم گفتم خدایا شکرت حداقل سایه شوهر بالای سرم ،هرچی باشه پدرو مادری دارم که تا حالا منو به خودم نذاشتن درسته که مشکل مالی دارم و شاید اونجوری که دلم بخواد نمیتونم خرج کنم ولی بازم خیلی چیزایی دارم که ب...
5 شهريور 1392