حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

هفته 36 و روزهای آخر سر کار

1392/7/30 9:50
نویسنده : سارا
69 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مادر خوبی

دیشب خوابتو دیدم خواب دیدم از اون وقتی که دکتر گفته بود زودتر بدنیا اومدی ولی خیلی هم خشکل بودی چشماتم سبز بود با خودم میگفتم ای کاش چشماش همین جوری رنگی بمونهقلب ولی اصلاً اینا مهم نیست همین که سلامت باشی کافیه.راستی مامانی من فردا دیگه آخرین روزی که میام سر کار آخه دیگه واقعاً خیلی سختمه و احتیاج به استراحت دارم ،اخه شبا اصلاٌ نمیتونم راحت بخوابم الهی فدات شم همش حس میکنم وقتی رو پهلوی راست میخوابم تو زیرمی و بهت فشار میاد به خاطر همینم اکثراً رو پهلو چپ میخوایم و چون وزنم خیلی سنگین شده صبح که پا میشم لگنم درد میگیره،  همش فدای یه تار موت عزیزمماچ

ایشاالله چند روز دیگه میخوام جشن سیسمونی تو بگیرم میدونم که خیلی دیره باید زودتر از اینا میگرفتم ولی هرکاری کردم نشد که نشد من اینو فهمیدم که آدم سر هرچیزی حساس تر باشه برعکس میشه .حالا که گذشت مهم نیست مهم اینه که وسایلات خیلی قشنگن من نهایت سعیمو کردم همرو با وسواس و با سلیقه انتخاب کنم ایشاالله که مبارکت باشه و خوشت بیاد عزیز مامان راستی اینم برای سخن آخر بهت بگم که بابا جونت خیلیییییییییییییییییی دوست داره پریشب از دستش ناراحت شدم و هرکاری کرد که به شکمم دست بزنه تا تو رو ناز کنه و حست کنه من نذاشتم اونم دلش شکست و بهم گفت که ازم نمیگذره و حلالم نمیکنه وقتی اینو گفت خیلی ناراحت شدم و بهش قول دادم از این به بعد هرچقدر هم از دستش ناراحت باشم ولی اونو از بچش محروم نکنم به شرطی که اونم منو حلال کنه خخخخخخخخخخخخخخخخخخخنده باباتم انقدر دلش نازکه زودی ا ز دلش در اومد الهی قربون هردوتاتون شم تمام زندگیه من شما هایید ایشاالله که خدا هردو تونو سالمو سلامت حفظ کنهقلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)