حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

یک قول بین منو دخترم

1392/5/23 9:49
نویسنده : سارا
117 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ملیسای مامان

دخترم دلم گرفته دوست دارم باهات دردو دل کنم ،امیدوارم وقتی بزرگ شدی با خوندن این مطلب نظرت راجع به من عوض نشه .دخترم نمیدونم من چرا اینقدر حساسم یعنی رفتار دیگران و کارهایی که میکنن خیلی برام مهم میشه در صورتیکه اصلاً هیچ جایگاهی تو زندگیم ندارن ولی من بیخودی حرص میخورم و یه جاهایی هم شاید یه کوچولو حسودی بکنم ولی خودم اصلاً دلم نمی خواد که اینجوری باشه به من چه ربطی داره که کی چی کار میکنه یا نمیکنه ، چی داره یا چی نداره ،خدارو شکر خودم زندگی خوبی دارم حالا هم که خدا تو فرشته نازنینو بمن هدیه داده واقعاً چرا حالا که اینقدر زندگیم خوبه دیگران باید برام مهم باشن؟دخترم برای مادرت دعا کن و از خدا بخواه که کمکم کنه و این اخلاق بدو از من بگیره البته خودم هم باید تو این راه به خودم کمک کنم .می خواهم یه قولی به خودم و تو بدم اونم اینه که از امروز و این لحظه به بعد هیچ کس و هیچ چیز به جز خانوادم یعنی من و تو بابایی برام اهمیت نداره .نمیخوام این زندگی شیرینی که دارمو با فکرهای پوچ و بیخود و بی جهت تلخ کنم .خدایا کمکم کن تا سر قولم بمونم .آمین یا رب العالمینخوشمزهقلب

راستی دخترم میخواه برات 4 داستان کوتاه و اموزنده بذارم تا بخونی و ازشون درس بگیریقلب

داستان کوتاه شماره یک : “عشق یا انتقام؟”
 

-تو خودت می دونی من این همه پول ندارم، پس واسه چی مهریه تو گذاشتی اجرا؟!
پیرزن لبخند موزیانه ای زد و در برابر دستبند زدن مامور به شوهر پیرش هیچ چیز نگفت.
-تو که خودت میدونی من تو زندون دووم نمیارم … به خدا سکته می کنم، از پا می افتم.
اما پیرزن می بایست از او انتقام می گرفت فقط برای اینکه کمی او را بترساند؛ بترسد که دیگر بدون اجازه او کره نخورد!
پیرزن بیش از حد مراقب شوهرش بود. پیرمرد چربی خون بالایی داشت و کره برای او سم بود.
مهریه اش را به اجرا گذاشت تا پیرمرد را به زندان ببرند که بترسد و به شرط نخوردن مادام العمر کره آزاد شود!
ساعت ۱۰ صبح بود که پیرمرد را بردند. پیرزن تصمیم داشت که ساعت ۱۱ به دادگاه برود و اعلام رضایت کند تا شوهر پیرش را آزاد کنند.
از نظر او این ترس برای پیرمرد واجب بود.
ساعت ۴۵/۱۰ را نشان میداد که پیرزن با برداشتن گوشی تلفن، به سرعت از خانه خارج شد.
دیدن چهره معصوم و خاموش پیرمرد روی تخت بیمارستان، اشکی ابدی ر ا برای پیرزن به ارمغان آورده بود. دیگر کسی نبود که پیرزن جوش سلامتی اش را بزند.

 

 

داستان کوتاه شماره دو : “خوش شانسی یا بد شانسی”
 

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب واب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بـود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها براے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا مےدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند: عجب شانس بدی! و کـشاورز پیر گفت : از کجا مے دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بـوده پیرمرد کودن!
چند روز بــعد نیروهای دولتے برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سـلم را برای جنگ در سـرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پاے شکسته اش از اعزام، معاف شد.
هـمسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا مے دانید که…؟
خیلی از ما اتفاقاتی در زندگے خود داشتیم؛اتفاقاتی که از نظر ظاهری برای ما بد بوده اند اما براے ما خیر زیادی در آن نهفته بوده است…

خــداوند یگــــانه تکیه گـاه من و توست!
پس…
بـــه “تدبیرش” اعتماد کـــــن..
بـــه “حـکمتش” دل بســـپار…
بـــه او “تـوکــــــل” کـــــن…
و …
بـــه سمت او “قدمـے بردار”

 

 

داستان کوتاه شماره سه : “ثروتمند واقعی”

وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا. داستان کوتاه
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!! دا

 

 

داستان کوتاه شماره چهارم : “طعم تلخ قضاوت”

 

مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه ‏های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد.
پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک میریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یگانه جان
23 مرداد 92 9:59
سلام همیشه یگانه می گه خوش به حال بچه هایی که بابا دارند.............. پیش اون هم بیاید تنهایش نگذارید