حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

مریضی دخترم

1393/6/5 9:31
نویسنده : سارا
130 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر زیبای مامان

خوبی گلکم هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود.چون تو مریض بودی.از دوشنبه تب کردی بردمت دکتر ودکتره گفت که سرما خوردی اما به جز قطره استامینوفن چیز دیگه ای نداد نکرد حداقل یه شربت سرما خوردگی کودکان بده ، اون شب تو تا صبح نخوابیدی منم همش داشتم پاشویت میکردم فرداشم نرفتم سر کار با هم رفتیم خونه مامان جون تا با کمک اون بیشتر از تو مراقبت کنم یکم بهتر شدی .چهارشنبه من که دیدم بهتر شدی رفتم سر کار شبشم اون مامان بزرگت (مادر بابات) که خیلی دلش برات تنگ شده بود گفتش بریم خونشون ما هم رفتیم وقتی برگشتیم تو حالت بهتر شده بود داشتی بازی میکردی تبم نداشتی ومن شیرتو دادم اومدم بخوابونمت یه دفعه تو شروع کردی به لرزیدن من و بابات اولش نفهمیدیم که تو داری میلرزی بعدش من ترسیدم اولین باری بود که همچین چیزی و میدیدم بابات تو رو لای پتو پیچی و من زنگ زدم به مامان جون .ساعت یک نصفه شب بود بیچاره ها نفهمیدن چه جوری اومدن خونه منم اون وسط فقط گریه میکردم .خلاصه رفتیم بیمارستان طبی کودکان اونجا گفتن که باید بستری بشی و آزمایش خون ازت بگیرن الهی مامان برات بمیرم که وقتی داشت رگتو پیدا میکرد و نمیتونست پیدا کنه تو برای اولین بار گفتی ماما .منم که طاقت دیدن و نداشتم فقط صدا تو میشنیدم وگریه میکردم و دستم رو موهام بود و میکندم.با هرزوری بود سرم برات وصل کرد و بستری شدی ولی اصلاً نمیخوابیدی بیتاب بودی بالاخره صبح شد و من دل تو دلم نبود تا دکتر بیاد دکتر اومد و گفت که تو ازماش خونت عفونت هست و حتماً باید آب نخاعتو بگیرن .من دنیا رو سرم خراب شد این وسط باباتم رضایت نمیداد میگفت دخترم اذیت میشه ولی دیگه اینقدر دکترا با هاش حرف زدن که قبول کرد ولی خدا رو شکر دکتره خیلی خوب این کارو کرد و تو اصلاً اذیت نشدی .تو بیمارستان که بودی تمام کدورتهایی که بین ما با عمو شهرام و خالت بود برطرف شد چون اینقدر نگران حالت بودن که همشون اومده بودن .بعد از دو ساعت جواب آزمایشت اومد و خدارو شکر احتمال مننژیت منتفی شد . بعد از ظهرشم از بیمارستان مرخص شدی ولی یه دو روزی طول کشید تا دوباره بشی حدیث شیطون خودم.با خودم گفتم نا شکری کردم هی گفتم چقدر شیطونی که اینجوری شد اگه خوب بشی دیگه هیچ وقت این حرف و نمیزنم. وقتی میری بیمارستان اینقدر بچه مریض میبینی که غم خودت و یادت میره انشاءالله که خدا تمام بچه هارو شفا بده بچه ها همشون معصومن و با گریشون دل آدم ریش میشه .خدا تن سالم به همتون بده قند عسلم حالا برای اینکه حالو هوا عوض شه یه عکس ازت میزارم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)