حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

سرویس کالسکه

سلام عزیز دل مامان دیروز بعد از ظهر با بابایی از سر کار رفتیم برای اتاقت کاغذ دیواری انتخاب کنیم،اینقدر بابات بهت گفت موشی آخرشم یه کاغذ دیواری موش خشکل صورتی برات انتخاب کردیم البته خیلی خشکله .ایشاءالله تا چند روز دیگه هم چسبوندن کاغذ دیواری اتاقت تموم میشه عزیزکم تازه دیشب یه کار دیگه هم برات کردیم ،سرویس کالسکتو آوردن و ماهم تو اتاقت چیدیم ،کم کم اتاقت داره رنگ و بوی تورو به خودش میگیره و پر از وسایل خشکل تو میشه ،دیشب هی دل من و با با یی برات تنگ میشد میرفتم تو اتاقت کالسکتو میدیدیم و قربون صدقت میرفتیم ،فکر کنم تو هم فهمیده بودی کالسکت اومده کلی ذوق کرده بودی آخه خیلی شیطونی و ورجه و ورجه میکردی با هر لگدت انگار جون میگرفتم و خون ...
27 مرداد 1392

یک قول بین منو دخترم

سلام ملیسای مامان دخترم دلم گرفته دوست دارم باهات دردو دل کنم ،امیدوارم وقتی بزرگ شدی با خوندن این مطلب نظرت راجع به من عوض نشه .دخترم نمیدونم من چرا اینقدر حساسم یعنی رفتار دیگران و کارهایی که میکنن خیلی برام مهم میشه در صورتیکه اصلاً هیچ جایگاهی تو زندگیم ندارن ولی من بیخودی حرص میخورم و یه جاهایی هم شاید یه کوچولو حسودی بکنم ولی خودم اصلاً دلم نمی خواد که اینجوری باشه به من چه ربطی داره که کی چی کار میکنه یا نمیکنه ، چی داره یا چی نداره ،خدارو شکر خودم زندگی خوبی دارم حالا هم که خدا تو فرشته نازنینو بمن هدیه داده واقعاً چرا حالا که اینقدر زندگیم خوبه دیگران باید برام مهم باشن؟دخترم برای مادرت دعا کن و از خدا بخواه که کمکم کنه و این اخلا...
23 مرداد 1392

خرید سیسمونی برای دختر قشنگم

سلام دختر زیبا روی من دیروز با بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگت رفته بودیم خرید سیسمونی برای شما دخمل خشکل ،یه سری لباس برات خریدیم خیلی هم خشکلن ولی هنوز یه عالمه چیز دیگه هست که باید برات بخریریم مثل سرویس کالسکه و تخت و کمد و... ولی ایشاء لله اونارو هم برات میخریم. دیشب که از خرید برگشتیم رفتیم خونه مامان بزرگ شام خوردیم ولی من دوباره از اون سردردای وحشتناک گرفته بودم فقط دلم میخواست زودتر بیام خونه بگیرم بخوابم ،وقتی رسیدیم خونه باباجونت گفت نمی خوای لباسای دختر خشکلمو تو کمدش بچینی ؟منم گفتم سرم خیلی درد میکنه نمیتونم فردا که از سر کار برگشتم براش میچینم ، رفتم خوابیدم ولی بعد از یک ساعت از خواب بیدار شدم بابات هنوز بیدار بود داشت ظرف...
20 مرداد 1392