حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

دو راهی

سلام عزیزم خوبی مامانی،حقیقتش یه چند روزیه که یه چیزی عین خوره افتاده به جونم ،از وقتی فهمیدم که تو دل مامانی هستی رفتم تو سایتای مختلف و برات دنبال اسم میگشتم و هر کدومو فکر میکردم قشنگه مینوشتمو به باباییت نشون میدادم ولی اون از بین همه اونا ملیسارو پسندید و ما تمام این 9 ماه ملیسا صدات میکردیم و اسمتم به هیچ کس نمیگفتیم تا اینکه مامانی خواب دیدم و به بابات گفتم تو شناسنامه اسم مذهبی بذاریم ولی ملیسا صدات کنیم ولی بابات جفت پاهاشو کرد تو یه کفش که نه از دو اسمه خوشم نمیاد خلاصه این قضیه اسم کشید به شب قبل از به دنیا اومدن شما که ما هنوز قطعی نمیدونستیم اسمتو چی بذاریم که یه دفعه چشممون به اسم حدیث افتاد و قرار شد که اسمتو حدیث بذاریم ولی ت...
25 آذر 1392

فرشته قشنگم زمینی شد

سلام دختر گلم بلاخره انتظارها بسر رسید و تو در تاریخ 20/08/92 ساعت 8:40 صبح روز دوشنبه در بیمارستان پیامبران پا به این دنیا گذاشتی و مامانی الان که 28 روزت شده و خوابی فرصت کردم که برات خاطره بنویسم .نمیدونی لحظه ای که بدنیا اومدی چقدر قشنگ بود و من از ذوق اومدنت چقدر گریه کردم آخه من بیهوش عمومی نشدم و فقط از کمر بی حس بودم وقتی بدنیا اومدی تو رو گذاشتن روی صورتم آخه من خیلی بی تابی میکردم تو رو به من دادن و گفتن بیا بچتو ببین و چنتا بوسش کن تا آروم بشی موقعی که داشتن منو میبردن اتاق عمل خیلی دلم گرفته بود و بی اراده تا باباتو دیدم گریه کردم آخه مارو بردن تو یه اتاق و گفتن راجع به عمل میخوان یه چیزایی بگن ولی وقتی رفتیم تو ...
17 آذر 1392

4 روز تا بدنیا اومدن دخترم

سلام دختر مامان عزیزم دیگه روزهای آخریه که تو دل مامانی هستی ،امروز پنج شنبست و انشاءالله قراره که دوشنبه بدنیا بیایی .دیگه کم کم استرس گرفتم از یه طرف دوست دارم زودتر دوشنبه بشه از یه طرفم از روز دوشنبه میترسم همش دوست دارم بدونم چه شکلی هستی تپل شدی یا نه سفیدی یا سبزه ای ،ولی اصلاً مهم نیست همین که سالم و سلامت بیایی بغلم برام کافیه راستی اینم بگم که شنبه جشن سیسمونیت بود درسته که یه مقدار دیر جشن گرفتم ولی خیلی خوب بود و خوش گذشت ایشاالله باید عکسهاشم بذارم تو وبلاگت هنوز وقت نکردم که از دوربین بریزم تو کامپیوتر ولی بهت قول میدم همرو برات بذارم گل مامان. ناز گل من امروز سوم محرمه و فردا روز حضرت علی اصغر (ع) پارسال این موقع ها بود که...
16 آبان 1392

هفته 37 و بی مسئولیتیه دکتر

سلام عزیز مامان خوبی دخترم،میدونی تو این یه هفته که برات خاطره نزاشتم کلی باهات حرف دارم. دختر قشنگم شما تو دهه اول محرم بدنیا میایی به خاطر همینم دکتری که دو ماهه تحت نظرشم اینقدر بی مسئولیته که بعد از ین همه وقت تازه به من میگه تو تعطیلات عاشورا تاسوعا میخواد بره مسافرت و اگه زایمانم تو اون تعطیلات باشه خودش نمیتونه انجام بده ،همکارش انجام میده یا دکتر کشیک بیمارستان زایمانمو انجام میده ،نمیدونی ملیسا جونی وقتی اینو شنیدم اینقدر عصبانی شدم که دلم میخواست تمام مطب دکترو بهم بریزم ولی بازم خودم کنترل کردم و تصمیم گرفتم خودم دکترمو عوض کنم ولی متاسفم براش که اسم دکترو رو خودش گذاشته ولی یه ذره تعهد کاری و اخلاقی یه دکترو نداره ،اما به این م...
9 آبان 1392

آخرین روز کار

سلام عزیزم امروز آخرین روزیه که میام سر کار خیلیم خوشحالم چون تو این دو ،سه هفته آخر حسابی میتونم استراحت کنم و خونرو برای اومدن تو بهتر آماده کنم .راستی فردا هم عید غدیره ،سه سال پیش عید غدیر منو بابایی با هم ازدواج کردیم امسالم خدا تو قند عسلو نصیبم کرد خداجون شکرت یادش بخیر چقدر پارسال به درگاهت دعا کردم بهم یه بچه بدی واقعاً ازت ممنونم خدا چقدر بزرگی ایشالله این چند وقتم زود بگذره تو صحیح و سالم بیایی بغلم میگن دختر با برکته واقعاً هم هست تو این مدت هر وقت کم میاوردیم خدا از یه جایی برامون میرسوند امروزم اداره باباجونت به مناسبت عید غدیر بهشون هدیه داد با با جونتم چون من سیدم اونو به من هدیه داد دستش درد نکنه ...
1 آبان 1392

هفته 36 و روزهای آخر سر کار

سلام عزیز مادر خوبی دیشب خوابتو دیدم خواب دیدم از اون وقتی که دکتر گفته بود زودتر بدنیا اومدی ولی خیلی هم خشکل بودی چشماتم سبز بود با خودم میگفتم ای کاش چشماش همین جوری رنگی بمونه ولی اصلاً اینا مهم نیست همین که سلامت باشی کافیه.راستی مامانی من فردا دیگه آخرین روزی که میام سر کار آخه دیگه واقعاً خیلی سختمه و احتیاج به استراحت دارم ،اخه شبا اصلاٌ نمیتونم راحت بخوابم الهی فدات شم همش حس میکنم وقتی رو پهلوی راست میخوابم تو زیرمی و بهت فشار میاد به خاطر همینم اکثراً رو پهلو چپ میخوایم و چون وزنم خیلی سنگین شده صبح که پا میشم لگنم درد میگیره،  همش فدای یه تار موت عزیزم ایشاالله چند روز دیگه میخوام جشن سیسمونی تو بگیرم میدونم که خیلی دی...
30 مهر 1392

هدیه خدا

سلام ملیسای مامان خوبی عزیزکم.امروز قبل از  اینکه برات خاطره بنویسم خاطره چندتا از کاربرای دیگرو خوندم یکیشون هنوز نی نی نداشت البته فکر کنم تازه خدا یه نی نی خشکل تو دلش گذاشته بود خاطرات گذشتش مربوط به زمانی بود که نی نی نداشت و از خدا می خواست که بهش بده ، وقتی خاطرشو خوندم یاد خودم افتادم که چقدر دلم بچه می خواست.خدا تو رو یه موقعی به ما داد که خیلی احساس نیاز میکردیم .یادش بخیر زمانی که خدا تازه تورو تو دل مامانی گذاشت ما اسباب کشی کردیم یه عالمه کار کردم و بالا و پائین رفتم و وسیله جابجا کردم یه سری قرصهایی هم بود که دکتر برام نوشته بود بابات سه بار رفت داروخانه تا این قرصها رو بخره ولی هر دفعه به یه دلیلی نمیشد که بخره بعدشم که...
27 مهر 1392