حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

آزمایش و عفونت ادراری

سلام عزیز دل مامان الان که اینو مینویسم یه بار نوشتم ولی یه اشتباهی کردم و همش پرید به خاطر همین این بار خلاصه مینویسم بعداز ظهر جمع بود که حس کردم تو دوباره تب کردی و دکترم گفته بود که سلولهای خاکستری مغز شما خشکل خانوم به تب حساسه و منم از دفعه قبل حسابی چشمم ترسیده بود سریع دیازپامو تو اب حل کردم و بهت دادم و تمام شبم خواب و بیدار بودم تا خدای نکرده تو خواب تبت بالا نره وتشنج کنی چند باری هم پاشویت کردم وتا روز یکشنبه که یه دکتری که خیلی تعریفشو میکردن باباجونیت ازش وقت گرفت و قرار شد ساعت 11 صبح اونجا باشیم دکتر خیلی جدی و بد اخلاقی بود تا تو رو معاینه کرد گفت رحمت التهاب داره و هرچی سریعتر باید ازت آزمایش ادرار گرفته بشه و گفت بر...
2 مهر 1393

بزرگ شدن دخترم

سلام به یکی یکدونه قلبم دختر قشنگم داری روز به روز جلوی چشمم بزرگ میشه دیگه انشاالله دو ماه دیگه یک سالت میشه ، آخ که چقدر زمان زود میگذره پریشب رفتیم خونه خاله بابات که به عمو حدادی که قلبشو آنژیو کرده بود سر بزنیم.خاله گفت یاسمین(زن پسر خاله بابایی) حاملست .یاد موقع بارداری خودم افتادم که چقدر شیرین بود تو دلم میگفتم خوش به حال یاسمین الان چقدر خوشحاله .آخه نمیدونی وقتی تو دل مامانی بودی چقدر من و بابایی خوشحال بودیم تو آسمونا سیر میکردیم تا الان هیچ حسی نتونسته به شیرینیه اون دوران باشه البته الان که بدنیا اومدی هم خیلی دوران قشنگیه ولی چون تو خیلی شیطون شدی کلاً هم یه کوچولو شیطون تر از بقیه بچه هایی همش میخوایی راه بری میخوری زمین یا...
23 شهريور 1393

مریضی دخترم

سلام دختر زیبای مامان خوبی گلکم هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود.چون تو مریض بودی.از دوشنبه تب کردی بردمت دکتر ودکتره گفت که سرما خوردی اما به جز قطره استامینوفن چیز دیگه ای نداد نکرد حداقل یه شربت سرما خوردگی کودکان بده ، اون شب تو تا صبح نخوابیدی منم همش داشتم پاشویت میکردم فرداشم نرفتم سر کار با هم رفتیم خونه مامان جون تا با کمک اون بیشتر از تو مراقبت کنم یکم بهتر شدی .چهارشنبه من که دیدم بهتر شدی رفتم سر کار شبشم اون مامان بزرگت (مادر بابات) که خیلی دلش برات تنگ شده بود گفتش بریم خونشون ما هم رفتیم وقتی برگشتیم تو حالت بهتر شده بود داشتی بازی میکردی تبم نداشتی ومن شیرتو دادم اومدم بخوابونمت یه دفعه تو شروع کردی به لرزیدن من و بابات اولش...
5 شهريور 1393

شیطونی دخترم و دردسراش

سلام دختر قشنگم الان که مامان اینو برات مینویسم شما هشت ماه و سه هفتته ،ولی نسبت به سنت ماشاالله به جونت خیلی شیطونی .چون خیلی زود یاد گرفتی بشینی دقیقاً پنج ماه و پنج روزت بود، از هفت ماه و سه هفتگی هم کامل سینه خیز رفتی از چند روز بعدشم عین قرقی چهار دست و پا میرفتی الان هم که تقریباً یه دو هفته ای میشه که در و دیوار و هر چی که دم دستت باشه میگیری تا وایستی .هفته ای که گذشت عید فطر بود و ما برای تعطیلات رفتیم نیاسر همه عموهاتم بودن .مسافرت خوبی بود به غیر از آخرش که خیلی بد تموم شد انشاالله بعداً بهت میگم که چی شد.بگذریم میخواستم این جمعه ازت عکس آتلیه ای بگیرم خیلی هم ناراحت بودم که دیر دارم این کارو میکنم ولی تا دلت بخواد با دوربین ازت ع...
13 مرداد 1393

سر كار جديد و آدمهاش

سلام عزيز مامان الان كه اينو مينويسم خيلي دلم گرفته.از آدمها و تنگ نظريهاشون.حقيقتش سر كار جديدم هستم از محيطش خوشم نمياد هر چي محيط بزرگتر ميشه حسوديها و بدخواهيها بيشتر ميشه ولي من به خاطر تو ناز گلم مجبور شدم كه به اين محيط جديد بيام اخه اينجا تايم شيردهي داره و پنج شنبه هاشم تعطيله ولي امان از دست آدماش .كسي كه من دارم باهاش كار ميكنم يه خانمي كه دختر هم سن و سال من داره اصلاً پيش خودش فكر نميكنه كه با هر دستي بده از همون دست ميگيره من كه از راضي نيستم. بگذريم با اين حرفها ناراحتت نميكنم براي من چيزي كه مهمه تو نازنيني هستي كه خدا به ما بخشيده .جديداً اينقدر با مزه شدي كه هر كي ميبيندت دلش نميخواد از پيشت جدا شه يه صداهايي از خودت ...
17 خرداد 1393