حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

بوی عید و خاطراتش

1392/12/20 21:46
نویسنده : سارا
84 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم

دیگه کم کم داره بوی عید میاد هر سال این موقع ها که میشه من دلم هوای عیدو میکنه ولی امسال همش خاطرات پارسال برام تداعی میشه .پارسال بهمن ماه ما خونه قبلیمونو که خیلیم دوستش داشتم فروخته بودیم و این خونه ای که توش هستیمو گرفته بودیم ولی روزهای خوبی نبود چون اولاً خونه ای که توش عروس شده بودم و باید ترک میکردم هم اینکه کسی که خونرو ازش گرفته بودیم سر تحویل خونه خیلی اذیتمون کرد .خدا ازش نگذرهعصبانیبلاخره با هزار دردسر و استرس و جنگولک بازی فروشنده 15 اسفند ماه اسباب کشی کردیم اون موقع تو  تو شکم مامان اندازه نخود بودی ولی مامانی نمیدونستم و توی اسباب کشی کلی بالا و پائین رفتم و کار کردم با اینکه اومده بودیم تو خونه ولی هنوز من استرس داشتم تا اینکه 20 اسفند خونه بنام شد و خیالمون راحت شد .تازه میخواستم یه نفس راحت بکشم و خرید کنم که چند روز بعدش خبر دادن عموی باباجونت (عمو عزت) فوت کرده و برای تشییع جنازش باید بریم کاشان (نیاسر) من که کارای خونم مونده بود فکر میکردم تا شب عید تموم میشه ولی این اتفاق که افتاد مجبور شدیم زودتر بریم یادش بخیر اون روز من از سر کار اومدم و سریع نمازمو خوندم و خونرو جارو کردم و تی کشیدم و وسایلارو گرد گیری کردم همرو تا ساعت 7 تموم کردم چون ساعت 8 وقت آرایشگاه داشتم با با اومد دنبالم رفتیم آرایشگاه فقط بابا به من گفت فردا رفتیم کاشان بگو قبل از فوت عمو رفتی آرایشگاه زبان بیچاره بابا تو ماشین منتظر موند تا من کارم تموم بشه ولی انقد آرایشگاه شلوغ بود که تا من کارم تموم شد ساعت 9 و خورده ای شد سر راه دم بازارچه وحید واستادیم تا کم و کسریهای سفره هفت سینمو بخرمفرشتهآخه میدونی چون با دل خوش تو خونه جدید نیومده بودیم دلم میخواست حداقل همه چیز ترو وتمیز و کامل باشه که نحسیش بره و سال جدیدو خوش و خرم شروع کنم خلاصه اون شب تا ساعت یک شب داشتم کار میکردم.وساک جمع میکردم .فرداش ساعت 4 صبح بیدار شدیم و حرکت کردیم به سمت نیاسر سر راهم رفتیم دنبال خاله بابا و عمو حدادی اونا هم با ما اومدن.

سرت و درد نیارم قرار این بود که ما دو روزه بریم نیاسر ولی اونجا گفتن که تا مراسم هفت عمو اونجا بمونیم .یادش بخیر روز سال تحویل خانواده بابا اینا میخواستن سر سال تحویل برن سر خاک ولی من اصلاً دلم نمیخواست برم همش فکر میکردم خوش یمن نیست ولی بلاخره دلمو راضی کردمو رفتم اتفاقاً چقدرم خوب شد که رفتیم همه بودن حالو حوایی داشت ،شبش هم رفتیم امامزاده سید سلطان علی امام محمد باقر (ع) اونجا خیلی دعا کردم خدا بهم بچه بده و از امامزاده عیدی میخواستم. توی اون چند روزم همش همه فامیل میرفتن خونه عمو تا خانواده عمو اینا تنها نباشن منم میرفتم ولی دیگه خیلی دلم گرفته بود تو عید همه میرن بیرون بعد از اون همه استرس سر تحویل خونه آخرشم اینجوری شده بود، با با هم خیلی برای من ناراحت بو د واسه همینم یه روز منو برد روستای ابیانه از اونورشم رفتیم امامزاده آقا علی عباس (ع) شنیده بودم که این آقا خیلی حاجت میده اونجا من از آقا میخواستم که عیدی خوبی بمن بده .قلب

بالاخره 4 فروردین مراسم هفت عمو انجام شد و ما هممون اومدیم تهران .فردا صبحش باید میرفتیم سر کا با با رفت ولی من خسته بودم و نرفتم انگار ته دلم یه چیزی بود لباسامو پوشیدم رفتم داردخانه بی بی چک خریدم داشتم برمیگشتم که بابا زنگ زد بهم گفت واستم تا بیاد دنبالم .اومدیم خونه ولی بابا میخواست دوباره برگرده سر کار من تو این فاصله رفتم دستشویی و از بی بی چک استفاده کردم بلافاصله دو خط شد من عین منگا فقط به بی بی چک نگاه میکردم انتظار هرچیزیو داشتم غیر از این باورم نمیشد ولی به بابات هیچی نگفتم منتظر شدم تا بابات بره سر کا منم فوری پشت سرش رفتم آزمایشگاه همونجا هم منظر شدم تا جواب آماده شه وقتی جواب داشت آماده میشد من داشتم سوره یس میخوندم تا جواب مثبت باشه.وقتی جواب مثبتو گرفتم رسیدم خونه اولین کاری که کردم سجده شکر کردم .حدیث مامان انگار دنیا رو بهم داده بودن دل تو دلم نبود که به بابات بگم ولی همیشه دوست داشت سورپرایز بشه زنگ زدم گفتم حوصلم سر رفته بابایی هم زود اومد خونه و رفتیم بیرون ولی چون زود بود اول رفتیم کافی شاپ خیلی جلوی خودم و گرفتم که نگم .بعدش رفتیم رستوران تاج محل میدونی که مامانی هند بدنیا اومدم و همیشه دوست داشتم به یه مناسبتی برم رستوران هندیا اونجا بود که وقتی منتظر غذا بودیم جوابو گذاشتم رو میز بابات شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.نگران

عزیزم همیشه اون چیزی که ما فکر میکنیم نیست من دلم نمیخواست سر سال تحویل سر خاک باشم ولی عمو خیلی مهربون بود و نذاشت که ازش خاطره بد بجا بمونه خلاصه عزیزم تو هدیه خدا بودی و با اون همه ناراحتیو استرس خدا خودش تو رو برای من نگه داشت انشاالله که همیشه خدا پشت و پناهت باشه و خوشبخت و عاقبت بخیر باشی عزیز مامان.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)