حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

جشن دندوني حديث قشنگم

1393/3/4 9:18
نویسنده : سارا
66 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم

اول از همه مامان به شما يه معذرت خواهي بزرگ بدهكارم چون هم دير به دير برات خاطره مينويسم ،هم اينكه من يه مامان تنبلمخواب آلود مي دوني چرا آخه هر روز يه عالمه عكس ازت ميگيرم ولي تا حالا يه دونشم نزاشتم تو وبلاگت.واقعاً شرمندم ولي الان عوضش يه دنيا حرف باهات دارم.حديث زيبا روي من تو خيلي زود داري بزرگ ميشي اينقدر زود كه بعضي وقتها فكر ميكنم براي لذت بردن از بچگيت وقت كم ميارم.اولين باري كه نشستي 93/01/25 بود و من كلي ذوق كردم.همين طور كه نشسته بودي خسته شدي و يه دفعه افتادي زمين و سرت يه كوچولو خورد زمين و بابات كلي با من دعوا كرد كه چرا مراقب بچه نيستي و دورو برش بالش نزاشتي.عصبانی

بگذريم تا اينكه نوبت واكسن 6 ماهگيت شد كه در تاريخ 93/02/18 زديم البته يه روز زودتر چون 19 جمعه ميشد و 20 هم مرخصي زايمان مامان تموم ميشد و من بعد از 6 ماه با تو بودن كه بهترين دوران زندگيم بود بايد ميرفتم سر كار .به خاطر همينم غذا رو زودتر برات شروع كردم روز چهارشنبه 93/02/17 وقتي سوپ درست كرده بودم بابات گفت بده من بهش بدم .وقتي داشت بهت غذا ميداد ديد قاشق تو دهنت صدا ميده گفت سارا فكر كنم حديث دندون درآورده.فرداشم كه با مامان سهيلا رفتيم واكسنتو زديم برگشتيم برات فرني درست كرده بودم مامان سهيلا وقتي داشت بهت ميداد اونم گفت قاشق صدا ميده و فكر كنم كه دندون در آورده اينجوري بود كه ما فهميديم نازگلمون دندون درآورده خندونک.چون دوندونت تازه نيش زده بود و خيلي كوچولو بود با هزار مصيبت تونستم ببينمش اللهي كه قربون اون دندون خشكلت برم نخود مامان.سريع تصميم گرفتم برات يه جشن دوندوني كوچيك بگيرم و آش دندوني بپزم تا اون دندون خشكلت راحت تر در بياجشند.مهموني روز شنبه و مصادف با اولين روز كاري مامان بود.بنده خدا مامان سهيلا خيلي زحمت كشيد و با وجودي كه تورو بهش سپرده بودم كلي غذا (قورمه سبزي، باقلا قاتوق و آش دندوني) برام پخت. من ميدونم كه خيلي سخته چون تو اصلاً به آدم اجازه نميدي كه از پيشت تكون بخوره.بعداز ظهرشم زن عمو الهامت اومد خونه ژله و ژله بستني درست كرد.دست همگي درد نكنه با وجوديكه يه دفعه تصميم گرفتم جشن بگيرم ولي مهموني خوبي از اب در اومد تازه كليم كادو برات جمع شدمحبت.دختركم اين روزا خيلي تو چشم هستيم .آخه خدارو صد هزار مرتبه شكر زندگي خوبي داريمو خدا يه نعمت مثل تو رو هم به ما داده كه همه آرزوشو دارن.واسه همينم اين چند وقته چندتا اتفاق افتاد اول دستبند طلاتو كه بابا رضا براي بدنيا اودنت هديه داده بود گم شد بعدش اومده بودم بهت فرني بدم يه لحظه تا رومو برگردوندم دستتو كردي داخل ظرف و دستت سوخت اللهي مامان بميرم برات كه اون دست تپل قشنگت تاول زدغمگینغمناکگریه.بعدشم 93/02/28 بابا جونت بهم زنگ زد .و گفت كه از سر كار داره به بيمارستان اعزام ميشه دستش با شيشه بريده شده بود و 8 تا بخيه خوردوولي بابات خوشحال بود ميگفت هرچي بلا به من بيادو لي بلا گردون دخترم بشه.شبش عمو شهرام،عمو مصطفي با عمه شهنازت اومدن خونمون مثلاً ميخواستن از بابات عيادت كنن ولي از اول تا اخر با تو بازي كردن بعدشم گفتن تقصير خودتونه دخترتون انقدر شيرينه كه ما ديگه به شما كاري نداريمخنده وقتي ميشينه انقدر خشكل پاتو رو پات ميزاري كه نگو.خلاصه عزيز دل مامان دا رو شكر بابت تمام نعمتهايي كه به ما داده گل سرسبدشونم تويي.زندگي با تو رنگ و بويي ديگه داره.اومدم سركار اونم كار جديد ولي لحظه اي تو وككارات از پيش چشمم كنار نميره.خدا انشاالله تو رو سالم و سلامت براي ما حفظ كنه گل هميشه خندون و زيبا روي من.بوسمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله عاطی
5 خرداد 93 9:21
ای جووووونم چقد شما ناز وتپلی ب وب منم سر بزن خوشحال میشم خانومی
خاله عاطی
7 خرداد 93 13:48
سلام ابجی ممنون ک سرزدی بازم بیا