حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

خرید سیسمونی برای دختر قشنگم

سلام دختر زیبا روی من دیروز با بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگت رفته بودیم خرید سیسمونی برای شما دخمل خشکل ،یه سری لباس برات خریدیم خیلی هم خشکلن ولی هنوز یه عالمه چیز دیگه هست که باید برات بخریریم مثل سرویس کالسکه و تخت و کمد و... ولی ایشاء لله اونارو هم برات میخریم. دیشب که از خرید برگشتیم رفتیم خونه مامان بزرگ شام خوردیم ولی من دوباره از اون سردردای وحشتناک گرفته بودم فقط دلم میخواست زودتر بیام خونه بگیرم بخوابم ،وقتی رسیدیم خونه باباجونت گفت نمی خوای لباسای دختر خشکلمو تو کمدش بچینی ؟منم گفتم سرم خیلی درد میکنه نمیتونم فردا که از سر کار برگشتم براش میچینم ، رفتم خوابیدم ولی بعد از یک ساعت از خواب بیدار شدم بابات هنوز بیدار بود داشت ظرف...
20 مرداد 1392

شبهای قدر

سلام عشق زندگی من امشب شب 21 ماه مبارک رمضان و دومین شب قدره،شب اول مامان بزرگت یعنی مامان جون بابا خونشون مراسم داشت .منو بقیه زن عموهاتم اونجا بودیم امسال اولین سالیه که تو دل مامان احیا میگرفتی .امشب هم می خواهم اگه خدا بخواد بریم مسجد محله قدیمیمون هرسال همونجا میرفتیم ولی امسال با همه سالهای دیگه فرق میکنه امسال من و بابایی تنها نیستیم توی خشکلم هستی ایشالله امشب سه نفری احیا میگیریم جیگر طلای مامان .چقدر دلم برات تنگ شده و دوست دارم زودتر بیای تو بغل مامانی .ایشالله که سالم و سلامت باشی عزیز دلم ...
7 مرداد 1392

لحظه ها غنیمته ،راحت از دست ندیم

سلام دختر عزیزم امروز یه مطلب از خانم تهمینه میلانی خوندم که خیلی ناراحتم کرد و دلم گرفت. در رابطه با این بود که زمانی که چیزیو داریم قدرشو نمیدونیم یکی از این چیزایی که در زمان داشتنشون اصلن قدرشو نمیدونیم پدرو مادرن با خوندن این مطلب یاد خودم افتادم که چه موقعهایی دل پدرو ماردمو شکوندم ، به حرفشون گوش ندادم و با هاشون قهر کردم اونم سر چیزای بیخودی و بی ارزش .درسته که مامانم برعکس بابام یه ضره سرد و خشکه ولی الان که خودم دارم مادر میشم میفهمم که پدرو مادر تمام زندگیشون بچه هاشونن .امیدوارم که من و بابات پدرو مادرهای خوبی برات باشیم. ملیسای قشنگم دوست دارم یه مادر گرم و صمیمی برات باشم امیدوارم که خدا هم منو تو این راه یاری کنه و توهم ...
5 مرداد 1392

دل گرفتگی های مامان

سلام دختر قشنگم عزیز دل مامان ،الان دو سه روزی که دلم خیلی گرفته .من و بابات داریم دنبال خونه میگردیم دوست داشتم سیسمونیتو توی یه اتاق خیلی قشنگ مثل خودت بچینم ولی نمیدونم چرا هرچی خونه مببینیم همشون بد نقشن و یه عیب و ایرادی دارن ،جیگر مامان دیگه خسته شدم دیگه بیشتر از اینم نمیتونم صبر کنم چون روز به روز سنگیر تر میشم و جابجا شدن برام سخت تر میشه .عزیز مامان تو الان تو دل مامان مثل یه فرشته کوچولو و پاک میمونی با اون دل پاک و کوچیکت از خدا بخواه مامان و بابا هرچه زودتر یه خونه خوب پیدا کنن خشکلکم.می خوام اینو بدونی که من و بابات خیلی دوست داریم و برای اومدنت لحظه شماری میکنیم. در ضمن اینقدر دوست دارم وقتی اومدی یه تاج خشکل مثل این عکس ...
2 مرداد 1392

فردای مهمونی افطاری

سلام به دردونه ی دلم خدارو شکر دیشب مهمونی افطاری خیلی خوب برگزار شد ،هرچند من خیلی خسته شدم ولی از حق نگذریم زن عموهات و عمه شهنازت خیلی کمک کردن دستشون درد نکنه راستی دیشب فیلم سونوگرافی هفته 19 تورو گذاشتم ببینن آی به ذوق منو بابات خندیدن هی میگفتن آخه این چیش معلومه که شما ها اینقدر ذوق میکنین ولی بار دوم که دیدن خودشون تونستن همه چیز و تشخیص بدن اون صورت قشنگت با اون دست و پاهای نازت که الهی مامان فدای اون شصت پات شه که اون جوری تکون میدادی دیشب زن عمو الهامت برام سونوگرافی نوشت که دوباره بعد از تقریباً یک ماه برم ببینمت ولی امروز هرچی زنگ میزنم میگه تا هفته بعد وقت نداریم آخه من مردم از دلتنگیت حالا من هیچی باباتو بگو که دلشو...
30 تير 1392

مهمونی افطار

سلام عسل مامان امروز برای افطار مهمون داریم ، خانواده ی بابایی مهمونمونن تعدادشونم زیاده ،ولی مامانی اکثر کارهارو دیروز که جمعه بود انجام دادم تازه هیچ کسم نبود بهم کمک کنه   ولی خدا خیر بده به بابات فقط اون بهم خیلی کمک کرد تمام خونرو تمیز کرد عین دسته گل  فکر کنم تو هم دیروز با مامانی حسابی کار کردی و خسته شدی آخه دیروز خیلی کم لگد زدی ، عزیزم بهت قول میدم این آخرین باری بود که اینقدر خستت کردم ایشالله  امروز به خوبی و خوشی بگذره خیال منم راحت بشه. ...
29 تير 1392