حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

شیطونی دخترم و دردسراش

سلام دختر قشنگم الان که مامان اینو برات مینویسم شما هشت ماه و سه هفتته ،ولی نسبت به سنت ماشاالله به جونت خیلی شیطونی .چون خیلی زود یاد گرفتی بشینی دقیقاً پنج ماه و پنج روزت بود، از هفت ماه و سه هفتگی هم کامل سینه خیز رفتی از چند روز بعدشم عین قرقی چهار دست و پا میرفتی الان هم که تقریباً یه دو هفته ای میشه که در و دیوار و هر چی که دم دستت باشه میگیری تا وایستی .هفته ای که گذشت عید فطر بود و ما برای تعطیلات رفتیم نیاسر همه عموهاتم بودن .مسافرت خوبی بود به غیر از آخرش که خیلی بد تموم شد انشاالله بعداً بهت میگم که چی شد.بگذریم میخواستم این جمعه ازت عکس آتلیه ای بگیرم خیلی هم ناراحت بودم که دیر دارم این کارو میکنم ولی تا دلت بخواد با دوربین ازت ع...
13 مرداد 1393

سر كار جديد و آدمهاش

سلام عزيز مامان الان كه اينو مينويسم خيلي دلم گرفته.از آدمها و تنگ نظريهاشون.حقيقتش سر كار جديدم هستم از محيطش خوشم نمياد هر چي محيط بزرگتر ميشه حسوديها و بدخواهيها بيشتر ميشه ولي من به خاطر تو ناز گلم مجبور شدم كه به اين محيط جديد بيام اخه اينجا تايم شيردهي داره و پنج شنبه هاشم تعطيله ولي امان از دست آدماش .كسي كه من دارم باهاش كار ميكنم يه خانمي كه دختر هم سن و سال من داره اصلاً پيش خودش فكر نميكنه كه با هر دستي بده از همون دست ميگيره من كه از راضي نيستم. بگذريم با اين حرفها ناراحتت نميكنم براي من چيزي كه مهمه تو نازنيني هستي كه خدا به ما بخشيده .جديداً اينقدر با مزه شدي كه هر كي ميبيندت دلش نميخواد از پيشت جدا شه يه صداهايي از خودت ...
17 خرداد 1393

سفر به مشهد

سلام نفس مامان امروز چهارشنبست و انشاالله اگه خدا بخواهد فردا با بابات ميخوايم بريم مشهد،اين اولين مشهديه كه سه تايي داريم با هم ميريم .اميدوارم كه خيلي بهمون خوش بگذره.الان كه دارم اينو مينويسم خيلي ناراحتم،ديردوز با بابات بحثم شد وخيلي از دستش ناراحت شدم.نميدونم چرا ولي جديداً يه شكاف بزرگ بينمون افتاده ته دلمون همديگرو دوست داريم ولي نميدونم چرا حرف همديگرو نميفهميم.تو با اون دل كوچيكت از خدا بخواه كه مشكل مارو حل كنه.هركسي گلي مثل تورو داشته باشه ديگه چه غمي تو زندگي داره ولي نميدونم چرا زندگي ما اينجوري شده فقط براي مامان با با دعا كن ناز گل من. ...
7 خرداد 1393

خبرهاي خوش

سلام عزيزم دختر قشنگم يه خبر خيلي خوب برات دارم يادته گفتم دستبندت گم شده، چند روز پيش يكي از همسايه ها پيدا كرده و به مدير ساختمون داده و بابات هم ديشب رفت نشوني دستبندتو داد و ازش گرفت نميدوني چقدر خوشحال شدم آخه اون مال شما بود و كادوي بدنيا اومدنت بود.ولي ته دلم روشن بود كه پيدا ميشه چون دستات هزار ماشاالله تپله چسبيده بوده به دستت به قفلش فشار آورده بوده و باز شده بود.الان ميخوام برات النگو بخرم كه ديگه اين مشكل و نداشته باشه.تازه يه خبر ديگه هم دارم ،فكر ميكردم حقوق اين ماهمو با ماه ديگه بدن ولي خيلي به موقع دادن چون اگه خدا بخواد اين پنج شنبه ميخوايم بريم مشهد و كلي خوش بگذرونيم و خريد كنيم واسه همين خيلي خوب شد كه الان حقوق گرفتم...
5 خرداد 1393

جشن دندوني حديث قشنگم

سلام دختر قشنگم اول از همه مامان به شما يه معذرت خواهي بزرگ بدهكارم چون هم دير به دير برات خاطره مينويسم ،هم اينكه من يه مامان تنبلم مي دوني چرا آخه هر روز يه عالمه عكس ازت ميگيرم ولي تا حالا يه دونشم نزاشتم تو وبلاگت.واقعاً شرمندم ولي الان عوضش يه دنيا حرف باهات دارم.حديث زيبا روي من تو خيلي زود داري بزرگ ميشي اينقدر زود كه بعضي وقتها فكر ميكنم براي لذت بردن از بچگيت وقت كم ميارم.اولين باري كه نشستي 93/01/25 بود و من كلي ذوق كردم.همين طور كه نشسته بودي خسته شدي و يه دفعه افتادي زمين و سرت يه كوچولو خورد زمين و بابات كلي با من دعوا كرد كه چرا مراقب بچه نيستي و دورو برش بالش نزاشتي. بگذريم تا اينكه نوبت واكسن 6 ماهگيت شد كه در تاريخ 9...
4 خرداد 1393

بوی عید و خاطراتش

سلام دختر گلم دیگه کم کم داره بوی عید میاد هر سال این موقع ها که میشه من دلم هوای عیدو میکنه ولی امسال همش خاطرات پارسال برام تداعی میشه .پارسال بهمن ماه ما خونه قبلیمونو که خیلیم دوستش داشتم فروخته بودیم و این خونه ای که توش هستیمو گرفته بودیم ولی روزهای خوبی نبود چون اولاً خونه ای که توش عروس شده بودم و باید ترک میکردم هم اینکه کسی که خونرو ازش گرفته بودیم سر تحویل خونه خیلی اذیتمون کرد .خدا ازش نگذره بلاخره با هزار دردسر و استرس و جنگولک بازی فروشنده 15 اسفند ماه اسباب کشی کردیم اون موقع تو  تو شکم مامان اندازه نخود بودی ولی مامانی نمیدونستم و توی اسباب کشی کلی بالا و پائین رفتم و کار کردم با اینکه اومده بودیم تو خونه ولی هنوز من ا...
20 اسفند 1392

حمام کردن دخترم

سلام دختر قشنگ مامان الان که اینو مینویسم تو تو خواب ناز هستی و من هم تازه از باشگاه برگشتم گفتم قبل از هر چیزی اول برای تو خاطره بنویسم.حدیثکم هرچی که بزرگتر میشی دوست داشتنی تر میشی و وابستگی من و بابایی به خودتو بیشتر میکنی شاید باورت نشه تو این یه  ساعتی که تو رو خونه مامان بزرگ میزارم و میرم باشگاه حتی یه لحظه هم از ذهنم نمیری .آخه هزار ماشاالله انقدر شیطون شدی که حتی وقتی هم شیر میخوری هی بازی میکنی یکم شیر میخوری یکم حرف میزنی به مامان میخندی و کلی شیرین کاری دیگه همش لحظه شیر خوردنت جلوی چشمامه، تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که چون بازی گوش شدی شیر خوردنت کم شده.تا حال خیلی خوب رشد کردی و تپل مپل شدی تازه به لطف شیر خوردن ش...
5 اسفند 1392

دخترم خانوم شده

سلام حدیث قشنگم دحترم باید مامانو ببخشی که انقدر دیر به دیر برات خاطره مینویسم آخه تو که میدونی تو خونه خودمون دسترسی به اینترنت ندارم الانم خونه مامان جونی هستیم و شما هم شیرتو خوردیو باباجونت  داره تو رو رو پاش میخوابونه ، عزیز م الان 3 ماه و 14 روزه که خدا شمارو به ما داده که من همیشه سپاسگذار لطف خدا هستم .الان به وبلاگ یکی از دوستام سر زده بودم کوچولوش تازه بدنیا اومده بود ولی طفلکی افسردگی گرفته بود انشاالله که خدا هر چه زودتر شفاش بده و از وجود دخترش و این روزا که شیرین ترین روزای زندگی هر پدرو مادریه استفاده کنه،راستشو بخایی یه دفعه دلم هوای اون روزاتو کردو دلم برای اون موقعها تنگ شد ولی از یه طرفم هرچی بزرگتر میشی با مزه تر م...
3 اسفند 1392