حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

من و دختر قشنگ تو هفته 34

سلام دختر قشنگم خوبی مامانی .امروز بعد از سه هفته است که دارم برات خاطره مینویسم آخه میدونی تو این مدت سر کارمون مدیریت عوض شده و سرمون خیلی شلوغه این مدیر جدید همش زور میگه کارارو ما انجام میدیم اونوقت به اسم خودش تموم میکنه امروزم نیستش رفته ماموریت اینقدر خوبه وقتی نیست ،وقتی هست سایه سنگینش جو و سنگین میکنه ،فرشته کوچولو ومعصوم من از خدا بخواه مامانی کار جدیدش زودتر درست شه از شر اینجا هم راحت شم اصلاً ول کن این حرفها رو خودتو عشقه ،ملیسا جونم بزرگ شدی تکونات اینقدر محکم شده که حتی بعضی وقتها مامانی دردش میگیره ولی فدای سرت من که عاشق تکون خوردناتم .کم کم دیگه شمارش معکوس داره شروع میشه هفته 6 بودی که من تازه فهمیده بودم نینی خشکل تو ...
16 مهر 1392

عشق بابا به دختر عزیزتر از جونش

سلام مهروی زیبای من خوبی مامانی؟دیروز با بابا یی رفتیم سونوگرافی آخه خیلی وقت بود که روی ماهتو ندیده بودیم دلمون برات یه ذره شده بود،دیروز 31 هفتت شده بود و وزنتم 1800 کیلوگرم الهی که مامان قربون دستو پاهای توپولت بره. دخترم امروز میخوام از بابات بگم که چقدر عاشقانه دوست داره.ماجرا از این قراره که همسایه پایینی ما خیلی آدم شرو بی ادبیه و همش به همه گیر میده هر دقیقه هم بیخود زنگ خونه مارو میزنه میگه شماها سرو صدا میکنید مثلاً داریم جارو میکشیم زنگ میزنه میگه بنایی دارید خلاصه اینکه عسل مامان خیلی اعصابمو خورد کرده بود تا اینکه پریشب توی پارکینگ بدجوری باهم دعوامون شد ،شوهره مثل وحشیا یه دفعه پرید سر بابات ،الهی بمیرم برای بابات از بیرون...
25 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام دختر زیبا روی من خوبی مامانی ؟ از تکون خوردنات معلومه که خیلی خوبی امیدوارم که همینطور سالم و سلامت هر چه زودتر بیایی بغل بابایی و مامانی چون هر دو تامون دلمون برات پر میکشه ،دخترم منو ببخش فکر کنم یه دو هفته ای میشه که برات خاطره ننوشتم آخه خودت که میدونی تو این دو هفته داشتیم اتاق تو خشکل خانومو درست میکردیم و یه سری تعمیرات تو خونه داشتیم به خاطر همینم خونه مادربزرگ بودیم (مادر بابا) تازه دیشب اومدم خونه خودمون اینقدر احساس خوبی داشتم که دوباره برگشتم خونه خودمون البته بنده خدا مادربزرگت خیلی محبت میکنه ولی خوب ایشالله وقتی بزرگ شدی خودت متوجه میشی که هرکسی تو خونه خودش خیلی راحتتره و هیجا احساسی رو که تو خونه خودش داره نداره.بگذر...
20 شهريور 1392

قدردانی از نعمتهای خدا

سلام عزیز مامان چند وقت پیش یکی از خانومای گل برام نظر گذاشته بود ،امروز رفتم تا وبلاگشو ببینم .خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم آخه طفلکی شوهرشو سال پیش از دست داده و کلی مشکل داره .حقیقتش با خوندن خاطراتش کمی به خودم اومدم ،آخه میدونی منم چند روزه هی غصه میخورم که وقتی میرم مرخصی زایمان تو این 6 ماه حقوق ندارم البته بعدش حقوقمو میدن ولی خوب قسط و بانک و ... که این حرفا سرش نمیشه خلاصه غرق این افکار بودم که با خوندن خاطرات این دوست عزیز به خودم اومدم گفتم خدایا شکرت حداقل سایه شوهر بالای سرم ،هرچی باشه پدرو مادری دارم که تا حالا منو به خودم نذاشتن درسته که مشکل مالی دارم و شاید اونجوری که دلم بخواد نمیتونم خرج کنم ولی بازم خیلی چیزایی دارم که ب...
5 شهريور 1392

مصاحبه استخدامی

سلام دختر مامان خوبی قند و عسلم ،جیگر طلای مامان خیلی دلم هواتو کرده پس کی میشه تو زودتر سالم و سلامت بیای بغل مامانی و بابایی ؟ امروز رفتم برای مصاحبه استخدامی کوچولوی مامان از خدا بخواه که اگه به صلاحه اون کار واسه مامان جور شه البته الانم مامانی سر کاره ولی اون کار خیلی بهتر از این کار ایشالله که به یمن وجود تو کارم درست شه. فرشته من تو الان خیلی پاکی با اون قلب پاکت از خدا بخواه گناهای مارو ببخشه و تمام کدورت و کینه هارو از ما دور کنه و بهترینها رو بر ای برای ما رقم بزنه. راستی خشکل من دیگه کم کم سیسمونیت داره تکمیل میشه اتاقت پر شده البته هنوز تخت و کمدت مونده که گذاشتیم ایشالله بعد از اینکه اتاقت کاغذ دیواری شد اونارم بخریم و مامان...
4 شهريور 1392

سرویس کالسکه

سلام عزیز دل مامان دیروز بعد از ظهر با بابایی از سر کار رفتیم برای اتاقت کاغذ دیواری انتخاب کنیم،اینقدر بابات بهت گفت موشی آخرشم یه کاغذ دیواری موش خشکل صورتی برات انتخاب کردیم البته خیلی خشکله .ایشاءالله تا چند روز دیگه هم چسبوندن کاغذ دیواری اتاقت تموم میشه عزیزکم تازه دیشب یه کار دیگه هم برات کردیم ،سرویس کالسکتو آوردن و ماهم تو اتاقت چیدیم ،کم کم اتاقت داره رنگ و بوی تورو به خودش میگیره و پر از وسایل خشکل تو میشه ،دیشب هی دل من و با با یی برات تنگ میشد میرفتم تو اتاقت کالسکتو میدیدیم و قربون صدقت میرفتیم ،فکر کنم تو هم فهمیده بودی کالسکت اومده کلی ذوق کرده بودی آخه خیلی شیطونی و ورجه و ورجه میکردی با هر لگدت انگار جون میگرفتم و خون ...
27 مرداد 1392

یک قول بین منو دخترم

سلام ملیسای مامان دخترم دلم گرفته دوست دارم باهات دردو دل کنم ،امیدوارم وقتی بزرگ شدی با خوندن این مطلب نظرت راجع به من عوض نشه .دخترم نمیدونم من چرا اینقدر حساسم یعنی رفتار دیگران و کارهایی که میکنن خیلی برام مهم میشه در صورتیکه اصلاً هیچ جایگاهی تو زندگیم ندارن ولی من بیخودی حرص میخورم و یه جاهایی هم شاید یه کوچولو حسودی بکنم ولی خودم اصلاً دلم نمی خواد که اینجوری باشه به من چه ربطی داره که کی چی کار میکنه یا نمیکنه ، چی داره یا چی نداره ،خدارو شکر خودم زندگی خوبی دارم حالا هم که خدا تو فرشته نازنینو بمن هدیه داده واقعاً چرا حالا که اینقدر زندگیم خوبه دیگران باید برام مهم باشن؟دخترم برای مادرت دعا کن و از خدا بخواه که کمکم کنه و این اخلا...
23 مرداد 1392