حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

پرخوری دختر شیطونم

سلام عروسک قشنگم دیروز خیلی روز خوبی بود ،وقتی از سر کار رفتم خون مامان جون دنبالت مامان جون به موهات زرده تخم مرغ و روغن زیتون زده بود آخه موهات خیلی پرپشت نیست روزهایی هم که میخوایی بری حموم یکی دو ساعت قبلش به موهات تقویتی میزنم بعدش میبرمت حموم.دیروزم کلاه گذاشتم سرت و آوردمت خونه اول از همه روتختی ها رو عوض کردیم آخه تو شب قبلش تو خواب جیش کرده بودی ،بعدش برای بابایی لبو گذاشتم بپزه آخر سر هم رفتیم حموم وقتی از حموم برگشتیم ساعت 5:30 شده بود تو هم خیلی خسته شده بودی بلدرچینتو گذاشتم بپزه زیرشم کم کردم بعدش با هم رفتیم خوابیدیم .بابا جون وقتی اومد خونه دید ما خوابیم دیگه بیدارمون نکرد تو حال منتظر نشست تا ما بیدار شیم ساعت 8 شب بود که...
22 دی 1393

شکر خدای مهربون

سلام گل خانوم گلاب خانوم امروز برای اولین بار از اعماق وجودم بابت داشتن تو خدارو شکر کردم و واقعاً خوشحال شدم.سر کار خسته نشته بودم و داشتم کارامو انجام میدادم که با خودم گفتم بزار زنگ بزنم خونه مامان جون ببینم چیزی خوردی یا نه اخه وقتی برای تایم شیر دهی ساعت 10:50 اومدم خونه تو با مامان جون خواب بودی و ده دقیقه بعدش بیدار شدی و شیر خوردی دیگه چیزی نخوردی ،با خودم گفتم بزار زنگ بزنم بببینم چی خوردی.مامان جون گوشی داد بهت که حرف بزنی وتو با تمام وجودت الو گفتی .تا حالا هم تو خونه خیلی گوشی و برمیداریو الو میگی ولی من هیچ وقت سر کار صداتو از پشت تلفن به این قشنگی نشنیده بودم.واقعاً خدایا تو را شکر بابت این همه زیبایی و نعمتی که به من عطا کر...
29 آذر 1393

پشیمونی مامان

سلام عزیزم خوبی مامانی ، من خیلی ناراحتم .آخه دیشب تو خیلی بد خوابیدی و خیلی اذیت کردی مامانیم چون خسته بودم و فرداش باید بیام سر کار از خستگی وقتی نمیخوابیدی سر تو دادو بیداد کردم .ولی خیلی پشیمونم آخه تو که تقصیری نداری .من اشتباه کردم .ولی مامانی از روز تولد تو یه قولی به خودم دادم و دارم تمام سعیمو برای شیرینتر شدن زندگیمون میکنم ولی ازدیشب یه قول دیگه هم به خودم دادم اونم اینه که دیگه هیچ وقت سرت داد نزم و دعوات نکنم.باز هم مامانو ببخش گل من هنر مادر بودن صبر زیاد داشتنه نه اینکه تا بچه اذیت کرد ما هم بخوایم عصبانی بشیم واقعاً پشیمون و ناراحتم امیدوارم بتونم جبران کن عزیز مامان ...
25 آبان 1393

واکسن یکسالگی گل من

سلام زیبای من درست یکسال پیش همچین روزی با اومدنت سرمای پائیزو برای منو بابات تبدیل به گرمترین روز سال کردی .تولدت مبارک گل من                                                                        امروز با بابات رفتیم تا هم پایش رشدتو انجام بدیم ،هم واکسن یکسالگیتو بزنی .الحمدالله همه ...
20 آبان 1393

مسافرت شمال و تولد یک سالگی دختر گلم

سلام حدیث قشنگم بزار از اولش برات بگم روز سه شنبه یعنی فردای عید غدیر 93/07/22 رفتیم شمال این سری بابات گفت از جاده هراز بریم تنوع بشه ،منم با وجودی که راهمون خیلی دور میشه قبول کردم تا هم یه تنوعی بشه هم اینکه یادی از دوران دانشجوییم بشه . تا کارامون و کردیم و حرکت کردیم ساعت 10 صبح شد.تو جاده افتادیم اولاش خوب بودی ولی بعدش چون تو ماشین نمی تونستی شیطونی کنی شروع کردی به بی قراری و اذیت کردن نمیدونم چرا خوابت نمیبرد.پدر منو در آوردی اومدم عقب نشستم باهات بازی کردم ولی فایده ای نداشت. بگذریم رسیدیم شمال  فرداش رفتیم دو هزار ماهی کباب خوردیم فیلمت هست چقدر خشکل غذا میخوردی . پنج شنبه هم رفتیم رامسر بابا جوجه کباب درست کنه تو هم خیل...
4 آبان 1393

آزمایش و عفونت ادراری

سلام عزیز دل مامان الان که اینو مینویسم یه بار نوشتم ولی یه اشتباهی کردم و همش پرید به خاطر همین این بار خلاصه مینویسم بعداز ظهر جمع بود که حس کردم تو دوباره تب کردی و دکترم گفته بود که سلولهای خاکستری مغز شما خشکل خانوم به تب حساسه و منم از دفعه قبل حسابی چشمم ترسیده بود سریع دیازپامو تو اب حل کردم و بهت دادم و تمام شبم خواب و بیدار بودم تا خدای نکرده تو خواب تبت بالا نره وتشنج کنی چند باری هم پاشویت کردم وتا روز یکشنبه که یه دکتری که خیلی تعریفشو میکردن باباجونیت ازش وقت گرفت و قرار شد ساعت 11 صبح اونجا باشیم دکتر خیلی جدی و بد اخلاقی بود تا تو رو معاینه کرد گفت رحمت التهاب داره و هرچی سریعتر باید ازت آزمایش ادرار گرفته بشه و گفت بر...
2 مهر 1393

بزرگ شدن دخترم

سلام به یکی یکدونه قلبم دختر قشنگم داری روز به روز جلوی چشمم بزرگ میشه دیگه انشاالله دو ماه دیگه یک سالت میشه ، آخ که چقدر زمان زود میگذره پریشب رفتیم خونه خاله بابات که به عمو حدادی که قلبشو آنژیو کرده بود سر بزنیم.خاله گفت یاسمین(زن پسر خاله بابایی) حاملست .یاد موقع بارداری خودم افتادم که چقدر شیرین بود تو دلم میگفتم خوش به حال یاسمین الان چقدر خوشحاله .آخه نمیدونی وقتی تو دل مامانی بودی چقدر من و بابایی خوشحال بودیم تو آسمونا سیر میکردیم تا الان هیچ حسی نتونسته به شیرینیه اون دوران باشه البته الان که بدنیا اومدی هم خیلی دوران قشنگیه ولی چون تو خیلی شیطون شدی کلاً هم یه کوچولو شیطون تر از بقیه بچه هایی همش میخوایی راه بری میخوری زمین یا...
23 شهريور 1393

مریضی دخترم

سلام دختر زیبای مامان خوبی گلکم هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود.چون تو مریض بودی.از دوشنبه تب کردی بردمت دکتر ودکتره گفت که سرما خوردی اما به جز قطره استامینوفن چیز دیگه ای نداد نکرد حداقل یه شربت سرما خوردگی کودکان بده ، اون شب تو تا صبح نخوابیدی منم همش داشتم پاشویت میکردم فرداشم نرفتم سر کار با هم رفتیم خونه مامان جون تا با کمک اون بیشتر از تو مراقبت کنم یکم بهتر شدی .چهارشنبه من که دیدم بهتر شدی رفتم سر کار شبشم اون مامان بزرگت (مادر بابات) که خیلی دلش برات تنگ شده بود گفتش بریم خونشون ما هم رفتیم وقتی برگشتیم تو حالت بهتر شده بود داشتی بازی میکردی تبم نداشتی ومن شیرتو دادم اومدم بخوابونمت یه دفعه تو شروع کردی به لرزیدن من و بابات اولش...
5 شهريور 1393